کد مطلب:326778 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:274

قصیده ی شمس الشعراء سروش


جشنی بود عجم را، اكنون بزرگوار

با یاد تندرستی سلطان كامكار

هر خانه پر ترانه و هر كوی پر سرود

جشنی چنین بدیده، ندیده است روزگار

عید جهانیان خوان، امروز را به نام

زیرا كه یك جهانند امروز شاد خوار

ما را بقای شاه بود نعمتی بزرگ

این نعمت بزرگ بماناد پایدار

گر بر شمار قطره ی باران كنند خلق

شكر بقای شاه، یكی باشد از هزار

شه سایه ی خدای بود، خلق را به سر

باشد خدای، سایه ی خود را نگاهدار

نمرود از سفاهت قصد خدای كرد

تو قصد سایه اش ز سفیهان عجب مدار
من روی تن شنیدم اسفندیار را

كش تیر آهنین به تن اندر نكرد كار

تا استوار بود به نزد من این حدیث

گفتم شنیده را نتوان داشت استوار

چون كارگر نشد به ملك تیر آتشین

بر من درست گشت حدیث سفندیار

از پاكی عقیدت خویش و دعای خلق

از حادثات، شاه جهان است در حصار

جبریل را خدای فرستاد بر زمین

تا شد نگاهبان تن و جان شهریار

گستاخیی كه كرد قضا، با شه جهان

از بهر دین خویش، نبی گشت سوگوار

بر داشت دستها به دعا در بهشت و گفت

یا رب بباش «ناصر دین» مرا تو یار

تنها نه خلق گیتی، بودند مضطرب

سرخ و بنفش خاست ز روی هوا غبار

از بهر آنكه كرد، زحل این چنین عمل

اكنون زحل میان نجوم است شرمسار

لشكر به شكر این كه به جان و تن ملك

ایزد قضای آمده را كرد تار و مار
كردند عهد و پیمان با هم كه تا كنند

با دشمنان ایزد، پیوسته كار زار

نه تیغشان بخسبد یك روز در نیام

نه اسبشان بماند یك روز در چدار [1] .

بردند سوی روضه ی رضوان فرشتگان

چون مژده ی سلامت سلطان تاجدار

پیش فرشتگان بنهادند یك به یك

حوران به مژدگانی، خلخال و گوشوار

مفلس بدین سپاس كند قوت خویش بذل

وانكو توانگر است كند سیم و زر نثار

شاها خلایقند هوا خواه تو تمام

بر جان و دل هوای ترا كرده اختیار

شاهی كه عادتش همه عدلست و مردمی

او را چگونه خلق نباشند خواستار

كشتی ز بس كه دشمن دین رسول را

خرم زتو رسول بود، شاد كردگار

ایزد سزای رنج تو در راه دین كند

عمر تو بی كرانه و ملك تو بی كنار

شاها! مجاهدی و ثواب مجاهدان

در پیش كردگار برون است از شمار
گر خون كافران را تیغت نریختی

امروز كافرستان بودی همه دیار

هر كاملی ز منقصتی هست ناگزیر

این را قیاس گیر ز ماه دو پنج و چار

تو از بزرگواری چون بدر كاملی

بیند خسوف بدر و شود باز نور بار

گر شعر عرضه نكردم به چابكی

بالله كه مانده بود زبان رهی زكار

طبعم رمیده بود و روانم فسرده بود

عذری پذیر و عفو كن و جرم در گذار

تا رنج اسپری شود آید چو خرمی

تا باد عنبری شود آید چو نو بهار

بادا تنت درست و دلت خرم و ببال

در باغ شهریاری چون سرو جویبار

[1] چدار بالكسر چيزي كه از ريسمان و چرم سازند و دست و پاي استربد فعل به آن بندند و اشكل نيز گويند (فرهنگ رشيدي).